روزي به زنخدانت گفتم به سيميني

شاعر : سعدي

گفت ار نظري داري ما را به از اين بينيروزي به زنخدانت گفتم به سيميني
چرخ مه و خورشيدي باغ گل و نسرينيخورشيد و گلت خوانم هم ترک ادب باشد
تو ماه پري پيکر زيبا و نگارينيحاجت به نگاريدن نبود رخ زيبا را
کس سوخته خرمن را گويد به چه غمگينيبر بستر هجرانت شايد که نپرسندم
بس فتنه که برخيزد هر جا که تو بنشينيبنشين که فغان از ما برخاست در ايامت
ور روي بگرداني رفتيم به مسکينيگر بنده خود خواني افتيم به سلطاني
کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزينيکس عيب نيارد گفت آن را که تو بپسندي
فرهاد چنين کشته‌ست آن شوخ به شيرينيعشق لب شيرينت روزي بکشد سعدي